داستان هاي رانندگي1
سلام 297 در حال رانندگي هستم به سمت دانشگاه. از توي آينه با محمد سجاد بازي مي کنم و برايش شعر مي خوانم و باهاش صحبت مي کنم. يک هو مي بي نم که آينه هست اما محمدسجاد در آينه نيست!!!! خدايا يعني کجا رفته؟ چي شده؟ کمربند ماشين را باز مي کنم از صندلي جلو خيز بر مي دارم به سمت صندلي محمدسجاد! سرش جاي پايش بود!!!! خودش را چپه کرده بود در صندلي اش!!!! به هر زحمتي بود کشيدمش بالا و سر جايش مستقر شد!!! ديگه هيچ چيز امنيت اين بچه را فراهم نمي کند خدا رو شکر مي کنم که ترافيک است. و مي نشينم پشت رل و به راهم با دنده يک ادامه مي دهم. ...