آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

خاطره سومین مشهد محمدسجاد در سن 2 سالگی

جای همه دوستان خالی، یک سفر کوتاه به مشهد الرضا داشتیم. الان که تقریبا 1 ماه میگذره  از سفرمون، محمدسجاد وقتی می خواد یاد کنه از حرم امام رضا میگه: بی ایم مشَد، آب بوخوریم. چند باری که رفتیم حرم و چند باری که بیدار بود و واسه خودش می دویید از این ور صحن به اون ور صحن، از این ور دار به اون ور دار؛ یک کار مشترک انجام میداد: هر جایی که حوض آب بود و آبی برای نوشیدن، میگفت لیوان می خوام. لیوان بهش میدادیم، قدش رو میکشید تا شیر آب و نصفه پر از آب میکرد لیوانشو و نصفش رو می خورد. نصف بقیه ش رو هم خاله می کرد توی سینک! بعد با خوشالی لیوان رو مینداخت سطل آشغال و فریاد می زد: آخیـــــش، آب خوردم!! بچه ها باید در حرم ها، در مساج...
21 فروردين 1393

خاطرات سفر عید 92

سلام 305 ما امسال با مامانی 1 و خان دایی و خاله و دایی م رفتیم مسافرت به سمت شمال غرب ایران؛ تبریز! یه عالمه عکس گرفتیم با پسردایی هام و دختر خاله م که تقریبا همه ش ناپدید شدن! و چون بابام نبود از خیلی جاها هم یادمون رفت که عکس بندازیم!   محمدسجاد در حال هوا خوردن در جاده ی تبریز-کندوان: هوا کاملا خنک و سرد بود و ما ناچار از پوشاندن بچه ها از لباس گرم بودیم!   این هم خودِ کندوان: از فرصت ها استفاده میکردیم و تا آفتاب گرمی می تابید آستین ها را برای دریافت ویتامین D بالا می زدیم! خدا خاله و زندایی رو خیر بده که گاه و بیگاه من رو میگرفتن از مامانم و بغلشون بودم. برگشتنی هم رفتیم گنبد سلطان...
21 فروردين 1392

اوج...

سلام به همگي 233 باباي زندايي جونم به رحمت خدا رفتند. من و مامانم براي تسليت و شرکت در مراسم تشييع به همراه ماماني ام رفتيم مشهد.اشو اين سومين مشهد زندگي م بود. با ماشين دايي م رفتيم و با قطار سريع السير برگشتيم.(30 ساعت هم مشهد نبوديم) روحشون با اهالي اين ايام قرين باشه ايشالله. خدا به زندايي م هم صبر بده چون خيلي به باباش علاقه داشت و خيلي اذيت بود آدم ها وقتي مي مي رند بيشتر احاطه پيدا مي کنند به عزيزانشون.. چرا که از زمان و مکان رها مي شن و محدوديت براشون از بين ميره. که البته به نسبت اعمالشون اوج مي گيرند. براي پدر زندايي م که امشب دومين شبيه که دفن شدن، فاتحه+ صلوات ...
30 آبان 1391

عنبر نساء...

سلام به همگي 223 با مامانم تعطيلات رو رفتيم اصفهون نصف جهون... تبم خوب شده بود اما دچار حساسيت دارويي شده بودم و تمام بدنم ريخته بود بيرون... تازه اصفهان عروسي هم رفتيم با اون اوضاع! طفلک مامانم همه ش نق هاي بيش از حدّ​من رو تحمل مي کرد و من و بيشتر مود نوازش قرار مي داد... رفتيم خونه ي حاج خانوم، يکي از دوستاي مامانم... حاج خانوم هر شب دو بار برام عنبر نساء دود مي داد و مي ذاشت بالاي سرم... انقدر اين کار رو تکرار کرد تا من هم گوش دردم کامل خوب شد،​هم حساسيتم تمام شد. من خيلي حاج خانومِ​اصفهاني رو دوست دارم... خدا خودش و بچه هاش رو حفظشون بوکونِد. ...
13 آبان 1391

کچل کچل کلاچه...

سلام به همگي 219 من الان داراي يک حاج بابا سعيد کچل هستم... واي دوست دارم بابا جونم زودي بياد که کف دستام رو بکشم روي کله ي کچله ش! کچل کچل کلاچه بابايم حاجي شده از وقتي رفته مکه دوستش دارم هزارتا فداش بشم هوارتا زودي بياد تا بشه دل تنگ ما ز غصه ...
6 آبان 1391

دومين امام رضاجون

سلام به همگي 211 ما از مشهد برگشتيــــــــــــــم با مامانم رفتيم زيـــــــ‌ر قبّه ي امام رضا جون،​ کلي با ملائکه بازي کردم. خيلي هم هوا سرد بود... اصلا نشد سحرها بريم حرم. فقط هم يک بار غروب حرم بوديم. همه ش ديگه فقط صبح و ظهر مي رفتيم. خيــــــــــــــلي خوش گذشت همه ش بغل دوستاي مامانم بودم و باهام بازي مي کردن. فقط حيف که باباجونم نبـــــــــــــــــــــود مامانم يه ذره ي خيلي زياد خسته شد اما در کل عالي بود ياد همه دوستام هم بودم ...
29 مهر 1391

دومین مسافرت!

سلام به همگی 30 جهارشنبه پنج شنبه بالاخره مامانم و بابام به قولی که دو ماه  قبل بهم داده بودن عمل کردن... و سه تایی با هم رفتیم حرم خواهر امام رضا حونم، حضرت معصومه سلام الله علیها. جاتون خالی، خیلی چسبید، مامان من هم که شجاع، من رو چسبوند به ضریح و منم یک ماچ آبدار نثار حضرت کردم و بعدش دیگه چون داشتم خفه می شدم مامان نجاتم داد و با هم رفتیم صحن گردی. توی حرم حدودای ساعت 11 شب ، یک گروه پاکستانی داشتن واسه امام حسین جونم سینه می زدن منو مامانم و بابام هم وایستاده بودیم و سینه می زدیم. راستی من توی دوران جنینی ام، شهادت پسر امام رضا جونم رو هم درک کردم. خیلی دوستشون دارم این خاندان رو. امیدوارم خیلی خیلی خیل...
1 شهريور 1391

بني آدم اعضاي يکديگرند

سلام به همگي 174 مامان جوني ها، اگر نمي تونيم لباس نو بخريم اما ميشه: لباس هاي خوبِ ني ني ها و لباس هاي خوب و در حدّنو و خيلي تميز زمستوني و ... خودمون يا همسرمون رو جمع کنيم واسه ي خاله هاي و ني ني هاي آذربايجان. ...
28 مرداد 1391

مش محمدسجاد

سلام به همگی 171 برای اولین بار بابا و مامانم من را با خودشان بردند به شهرِ مهربانی ها... شهری که وقتی در آن نفس می کشیدم انگار عطر سیب همه ی وجودم را در بر می گرفت. خیلی عالی بود. توی صحن های حرم روی فرش ها غلت می زدم. از آب گوارای آنجا می نوشیدم(البته مامانم نمیذاشت زیاد بخورم انگشتش رو خیس می کرد و می کرد در دهانم ) مامان و بابام خیلی خوشحال بودن که من رو آوردن اینجا و چپ و راست از من عکس می گرفتند، فارغ از اینکه بدونن: من قبلا با امام رضا دوست بودم. یعنی قبل از اینکه بیام وارد دنیا بشم. برای همه دوستام که باهم بدنیا اومدیم هم دعا کردم. و همچنین همه اونایی که با هم بدنیا نیومدیم. امیدوارم آثار این...
25 مرداد 1391