آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

اسباب کشی

بالاخره اسباب کشی ما هم تمام شد و وارد منزل جدید شدیم. بسیار فعالیت جذابی بود. در عرض ۱۰ روز از جایی جمع شدیم و جایی دیگر پهن. بچه ها هم صفایی کردند. از تمام اقوام بالاخص دوستانم که حق خواهری بر گردنم گذاشتند کمال سپاسگذاری رو دارم. جبران کنیم ایشالا
16 شهريور 1393

خنده کنیم زار زار...

سلام 336 با بابا و محمدسجاد نشستیم توی اتاق محمدسجاد خان! بابا کتاب می خونن... من مشقام رو انجام میدم... محمدسجاد سر ویترینش نشسته و اسباب بازی هاش رو می ریزه و مدام حرف می زنه... و به صورت جانانه ای باد می ده! با صدای هر بادی، من و بابا کلی می خندیدیم. طولی نکشید که خنده هامون تبدیل به گریه شد! دیدیم تانکش رو داره می کشه روی زمین، اما تانک هی داره قهوه ای می شه! این ما بودیم و این فرشِ مزین به خروجی های محمدسجاد و این تانکی که به جاهای مختلف کشیده شده بود و این رفتن بابا برای آوردن یک شلنگ 10 متری برای شستشو و این کمر مامان که نصف شد از دست کار پسر!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
25 تير 1392

گزارش تصويري

سلام 323 چند روز پيش از تخت افتاد 1 و با صداي گريه از خواب بيدار شد. صبح حدوداي 7 بود. با سرعت رفتم توي اتاق و ديدم ايستاده اون لبه ي تخت و داره گريه مي کنه اساسي. خيلي ناراحت و مضطرب شده بودم. باباش براش آب آورد با 2 تا خرما. نشست روي تخت و شروع کرد به خرما خوردن همراه با آب. وسط خوردنش بود که ازش پرسيدم: «مامان! چطوري افتادي از روي تخت؟» -مي خواستم ببينم با کدوم ورش افتاده، سر دست پا و ...!- اصلا فکرش رو نمي کردم که جوابمو بده. عميقا داشت به سوالم فکر مي کرد. همونطوري که خرماش دستش بود خودش رو با کتف سمت چپش انداخت روي تشک تخت و پاهاش رو داد هوا. بعدشم نشست و شروع کرد به ادا...
26 خرداد 1392

تاول...

سلام به همگي 213 در خوشحالی 4 دست و پا رفتن پسملي غوطه ور بودم که يهو صداي جيغش اومد صورتش رو برده بود نزديک دستگاه بخور گرم، و بخار داغش خورده بود به صورتش... جيـــــــــــــــــــــــــــــغ هايي مي کشيد که بنفش شده بود بردمش بيرون هوا خوري اما جيغش بند نمي يومد... ديگه يه عالمه قاب عکس ريختم اطرافش و شروع کرد به بازي بازي کردن و آروم شد... مي خنديد و من آرام از آرامش دوباره ي او. اما يک دفعه بعد از دو ساعت تمام تنم لرزيد... انگشت وسط دست راستش، به شدت تاول زده بود و پر از آب بود. خيلي حال بدي بود.... پسر صبورم. چقدر اين پسر متينه. شرمنده ش بودم به معناي واقعي کلمه. فوري با...
6 آبان 1391

هم کیشانم در میانمار

سلام به همگی 160 چند شبه برای مسلمان های میانمار و اتفاقی که داره براشون می یفته خواب به چشم ندارم! پسر من انقدر راحت از اسلام حرف می زنه و از خدا می گه و از قرآنِ تمام نشدنی و پیامبر عزیزش و از ائمه ی مهربونش... و اونجا، به جرم مسلمان بودن ، در آتش سوزانده می شن یا مورد هجوم قرار می گیرند. 1 یک ناراحتی بیشتر هم دارم، اونم اینکه انقدر عقبم. یک کسی که خیلی بصیرت داره و آینده نگری ش و دلسوزیش در حدّ یک امامه، سال 70 در مورد این مسلمون ها حرف زده ولی من انقدر دیر دو زاری م میفته. 2 خدایا ما مسلمونیم و مسلمان بر مسلمان حقوقی داره، که کمترین اون مهیا کردن وسیله و شرایط در آرامش زندگی کردنه. ما درس می خونیم کلاس می ریم د...
7 مرداد 1391

مثل چهار تا مرد...

سلام به همگی 152 برای اولین بار با بابام دوتایی رفتیم بیرون. خیلی خوش گذشت. یک سفر مردونه. مثل دو تا مرد، محکم همدیگر رو بغل کرده بودیم. همه ش دست بابام رو نگه داشته بودم و ازش مواظبت می کردم. بعدش هم که رفتیم پیش بابایی و شدیم مثل 3 تا مرد. دیگه هیشکی حریفمون نمی شه. هورااااا ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تازه دیشب هم با دوست بابام یعنی عموم که دو تا نینی قولی داره به اسم زینب و حسین و مامانش هم با مامانیم دوسته هم کلی صحبت های مردونه داشتم ینی شدیم 4 تا مرد. ...
22 تير 1391

من روی میزم...

سلام به همگی 147 یکی دوباره که مامانم من رو میگذاره روی میز تحریر کنار خودکارا و مدادا و به کاراش می رسه...ا منم تا می تونم سعی می کنم که خوب سر از کار مامانم سر در بیارم ا اما حیف که نمی تونم     ...
18 تير 1391

تفرييييح...

سلام به همگي 101 ديروز با مامانم نماز مغرب و عشا رو رفتم مسجد به جماعت خونديم... نمي دونم اين چه مدل نمازي بود که مامانم مي خوند من صدا مي دادم ، مامانم هم با يه دستش کرير من رو تکون ميداد. ماماني نمازت قبول. بعدش هم سه تايي رفتيم زيارت حرم حضرت عبدالعظيم و اين دفعه با بابام رفتم توو. کلي دعا کرديم با هم و کلي توو بغل بابام بهم خوش گذشت . بعدش هم رفيم کلي جيگر و دل و قلوه خورديممممممم اما انقدر من بي تابي کردم که در عرض 10 دقيقه نفهميدم که مامان و بابام چطوره 21 سيخ رو بلعيدن کردند . کلا خيلييييييييييي خوش گذشت. کلي هم براتون دعا کرديم و به جاتون جيغ کشيديم و خوابيديم و خورديم.   ...
24 خرداد 1391

باباي قهرمانم ...

سلام به همگي 102 ديشب در کمال ناباوري، محمدسجاد گرسنه بود و هر چي از غذاش مي خورد سير نمي شد. حتي خوابش هم که مي رفت بعد از يک ربع بيدار مي شد و ابراز گرسنگي مي کرد. يک بسته نان1 داشتيم رفتم که براش شير خشک درست کنم تا کمتر گريه کنه و راحت تر بخوابه. ديدم که از باز شدنش يک ماه مي گذره و نمي شه ازش استفاده کرد. مستاصل بودم نمي دونستم چي کار کنم! اين پا اون پا کردم و شيشه شيرش رو جوشوندم و آب جوش هم آماده کردم. نمي دونستم که همون شيرخشک رو بدم يا ندم. دچار دلهره مادرانه شده بودم. بابا و محمدسجاد اومدن توو آشپزخونه، مدام ناله مي کرد. همون جوري بهم آويزون شده بود. ساعت حدوداي 2 و 3 بود. باباش لباس پوشيد و رفت تا يک نان1 دي...
24 خرداد 1391