سلام به همگي 102 ديشب در کمال ناباوري، محمدسجاد گرسنه بود و هر چي از غذاش مي خورد سير نمي شد. حتي خوابش هم که مي رفت بعد از يک ربع بيدار مي شد و ابراز گرسنگي مي کرد. يک بسته نان1 داشتيم رفتم که براش شير خشک درست کنم تا کمتر گريه کنه و راحت تر بخوابه. ديدم که از باز شدنش يک ماه مي گذره و نمي شه ازش استفاده کرد. مستاصل بودم نمي دونستم چي کار کنم! اين پا اون پا کردم و شيشه شيرش رو جوشوندم و آب جوش هم آماده کردم. نمي دونستم که همون شيرخشک رو بدم يا ندم. دچار دلهره مادرانه شده بودم. بابا و محمدسجاد اومدن توو آشپزخونه، مدام ناله مي کرد. همون جوري بهم آويزون شده بود. ساعت حدوداي 2 و 3 بود. باباش لباس پوشيد و رفت تا يک نان1 دي...