آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

گریه با گریه

خیلی گریه می کرد. یکجورایی عربده میکشید. چشمام سیاهی می رفت از صداش! خدایا چی کار کنم، چی کار نکنم؟ مستاصل شده بودم. شروع کردم به ادای گریه اش را در آوردن. او گریه کن ...من گریه کن... اون داد بکش... من داد بکش! یک آن صدای گریه اش قطع شد، میگفت: مامان بُلو. مامان بُلو. فاتحانه ساکت شدم و صحنه رو ترک کردم.
3 تير 1393

تجربیات رهایی از پوشک

  دوستان زحمت کشیدند تجربیات عالی شون رو برای از پوشک گرفتن در اختیار ما قرار دادن. منم طبق برنامه این گوهرهای ناب رو برای استفاده مادران در این پست قرار می دم: مامان زینب و ضحی   7 فروردین     11:29 اگه خودتون از دستشويي فرنگي استفاده ميكنيد(يني گل پسر با كاربردش اشناست)،خريد در مناسب كودك كه با شكل ها و طرحهاي بچه گانه در بازار هست،خيلي خوبه.براي ما كه خيلي مفيد واقع شد،زينب خانوم به خاطر علاقش به تكرار كارهاي ما،راحت متقاعد شد كه به جاي پوشك تشريف بياره دستشويي ..   مامان زینب و ضحی    7 فروردین     11:33 اهان يادم رفت..فقط بايد تا پايان ديد و بازديد عيد و مسافرت رفتن و...
13 فروردين 1393

يا لطيف

خدايا ما را در برابر اين بچه ها لطيف کن. داد نزنيم سرشون. اخم نکنيم برِشون. سعي کنيم با خلاقيت باهاش کنار بيايم. حداقل عصبانيت خودمون رو کنترل کنيم و در مورد کاري که کردن باهاش برخورد کنيم. نه به خاطر خرابي اي که به بار آوردن. واقعا بچه 2 ساله هيچ پناهي جز پدر-مادرش نداره. با داد و تشر پناهگاهش رو ويران نکنيم. يا لطيف... ذره اي لطافت عطا کن. تا سرمايه هايمان به سرداران جان برکف آقا تبديل شوند و به هدر نروند. ...
28 بهمن 1392

لالايي هاي پسرونه

شب داشتم مي خوابوندمش، خيلي شيطنت مي کنه موقع خواب شبش... دراز کشيده سرم رو ميذارم کنارش بهش ميگم: ميشه دستام رو بگيري و برام لالايي بخوني؟ ميگه: بوشه. دستام رو ميگيره و مي خونه: لالايــــــي لالايـــــــــي ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خدايا اين پسرو براي خودت ميخوامش.  
28 بهمن 1392

اولين شکستگي سر

طي يک اتفاق غير منتظره و عجيب! آقا محمدسجاد از يه ذره بلندي به صورت کج افتاد زمين، با اين تفاوت که ايندفعه سرش شکست و بخيه خورد. بماند داستان بخيه زدن که 5 تا بيمارستان رفتيم و هر کدوم ما رو حواله مي دادن به يه بيمارستان ديگه. 3 تاشون هم مخصوص کودک بودن!! حدود 1 ساعت و نيم 2 ساعت بعد از واقعه رفتيم بيمارستان کودکان مفيد و تا 12 شب هم کارمون طول کشيد. بيمارستان رو گذاشته بود روي سرش انقد با خواهرش بازي کرد بلند-بلند و خنديد! باباش که رفته بود نسخه رو بگيره وقتي از در لابي اومد تو بلند فرياد مي زد: بابا اومد! بابا اومد! موقع بخيه زدن اما از دماغ مان در آورد خنده ها رو. دعا کنيم براي همه بچه ها... آدم بايد هر ازگاهي همينجوري هم که...
21 بهمن 1392