مرور خاطرات ناگفتنی 1...
من یه خاطره ای دارم واسه 3 ماه پیشه. ینی محمدسجادم 8 ماهش شده بود
تازه.
اتفاقا بابای محمدسجاد هم حج بودن.
نصف شب داشتم عوضش می کردم-خیلی جیش کرده بود-
بعد برای اولین بار و آخرین بار فواره زد روی سر و لباس و پتو و ...
و زندگی مون!
منم نمی دونم باچه عقلی بچه رو ساعت 4 صبح بردمش حمام؟؟؟؟؟!!!!!!
جییییییییییغ هایی می کشید توی حمام که حد ندشت! زهره ترک شده بود
طفلکم!
الهی بمیرم واسه ش!!!!!
الان که فکر می کنم می بینم خب به جهنم که نجس شده بود!
فوقش لباسش رو عوض می کردم و فردا سر صبر می بردمش می شستمش
و شادمان می شد پسرم!
انشالله برای بچه های بعدیم تجربه دارِ خوبی می شم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما از این خاطرات زیاد داریم اما چون فک و فامیلمون هم زیاد میان اینجا
سر می زنن
مجبوریم با کمی طمأنینه به مرور برخی خاطرات ناگفتنی بپردازیم.
بعضی هاش که مخصوص دفتر خاطراته محمدسجاده.
و اصلا جا نداره اینجا مرقوم بشه و به رویت عموم برسه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی