آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

صبح آغاز همه چیز است.

امروز صبح: هنوز یه ربع نشده که از خواب بیدار شدن: صدای جیییغ و فریاد وگلاویز شدنشون سر اسباب بازی ها بلند میشه. سراسیمه میرم جیغ بنفش تر از مال اونها نثارشون میکنم و‌ میگم: بس کنییید. بذارید صبح بشه بعد شروع کنییید. یک آن سکوت حاکم میشه: محمدسجاد از پنجره اتاق یه نگاه بیرون میندازه و میگه: مامان! صبح شده که!!! و دوباره ...
11 خرداد 1394

فکر زینب

دستم را گرفته که بریم برایم کفش بخر. کفش دارد، وارد مغازه شلوار فروشی می شود. چون ندارد. یک شلوار کوتاه دارد و یک شلواری که هیچ چیزی به اسم زانو ندارد! برایش شلوار می آورند؛ نشانش می دهم. می گوید: قشنگه. می گوید: برای زینب هم بخریمش. آقای مغازه دار، پیراهن مردانه شماره3 ای را می آورد، سبز و زرد چهارخانه. می گوید: قشنگه. می گوید: برای زینب هم بخریمش.   پسر مهربان من... پسر به فکرِ دیگران من... پسر با معرفت ... پسر با مسئولیت ... پسرم که 3 روز دیگر 3 ساله ت تمام می شود
2 اسفند 1393

واکسن 18 ماهگی

واکسن 18 ماهگی ات را وقتی زدیم که یک خواهر 20-30 روزه داشتی. راحت و آسوده بودی و کمی درد همراهت بود. استراحت می کردی و برای خودت فرمانروایی می کردی. یک عروسکِ ناز داشتی و مالکش بودی. امروز واکسن 18 ماهگی خواهر گلت را در حالی زدیم که یک برادر 2 سال و 11 ماه و 25 روزه داشت. درد دستش زیاد بود. استراحتش همراه با پرش های شما در کنار بالینش بود. و گه گاه فشارهایی که بر بازوانش می آوردی تا همدردی است را با او نشان دهی. و اشک های او بود که سرازیر می شود. محمدسجادم؛ اگر نبودی زینبم دردش را به آسانی نمی توانست تحمل کند. بازی ها و طنازی های کودکانه ات تمرکزش بر درد را کم می کرد. و شیطنت هایت لبخند را بر دلش جاری می ساخت...
28 بهمن 1393

توقعاتی از جنس نور

سویی شرتش را بر می دارد به بهانه ی اینکه بپوشد و برود در ساختمان گشتی بزند و به همسایه ها سری. در حال خواباندن خواهرش هستم. در را پشت سرش می بندم. خانه آرام می گیرد. زینب می خوابد. بعد از دقایقی نسبتا طولانی، کسی در می زند: :سلام مامان، من برگشتم.  زیمب کجاس؟ -خوابیده. :گریه کرد من رفتم؟  -نه مامان جون، خوابید شما که رفتی. :نه حتما خسته بوده گریه نکرده. و الا ناراحت میشه من میرم!!!! می آید توو. می رود بالای سر زینب و دست در دست می آیند بیرون! دیگر خانه ساکت نیست. ...
25 بهمن 1393

انواع راه های بازپس گیری

زینب خوراکی محمدسجاد را برداشته و دارد میخورد! مربا از هر ترفندی برای بازپس گیری اش بهره میگیرد: با لوله کاغذ میزند هول میدهد لگد پراکنی می کند دستِ آخر که موفق نمیشود می رود رو به عسل: من که انقد دوست دارمممم
28 دی 1393