وابستگیِ آه آلود...
ینی وابستگی به پدر تا این حد؟؟؟؟!!!! امروز باباییش ازخونه رفت بیرون! ما هم رفته بودیم توی اتاق و قایم موشک بازی می کردیم که محمدسجاد متوجه رفتن آقای پدر نشه! وقتی اوضاع آروم شد، اومدیم بیرون. اما ... همه ش دنبال باباش می گشت. از این ور به اون ور. از این اتاق به اون اتاق. بعد هم رفت سمت در، نشست و شروع کرد به جیـــــــــــــــــــــــغ!!! به پهنای صورت اشک می ریخت! حتی گاهی سرش رو می زد به در و می گفت: دَ دَ ! بعد باهاش دوباره بازی کردم تا از سرش افتاد. ولی وقتی بازی رو تموم می کردم و می رفتم واسه استراحت، اونم حافظه ش به کار می افتاد و می رفت سمت در و همه ی ماجرا رو تکرار می کرد!!!! سه چار دور این فرایند تکر...