آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

نی نی ما... نی نی او

دارم با زینب، عسلِ خانه مان بازی می کنم. می خندیم و با هم شادیم. محمد سجاد هم سخت مشغول نقاشی های دیواری خودش است. یکهو می دود به سمت من و خواهرش. با فریاد به من می گوید: بولو ... بولو... نی نیه منه!!!!  
26 آذر 1392

همه آماده... خبــــــــــــــــــــــر دار!

نشسته ام آجیل می خورم البته کتابی هم دستم است و البته تر برنامه تلویزیون نظرم را جلب کرده. هنوز تا زمان ورود بابای منزل مان خیلی مانده است. صدای ماشین یا موتوری می آید. محمدسجاد بدو بدو می رود سمت در. با تعجب به من نگاه می کند و می گوید: باشوو... باشوو...مامان باشوو.... بابا اومد!!! کلا خیلی خوب از پدرش استقبال می کند. واقعا آدم به وجد می آید. خستگی همسایه ها هم به گمانم از این همه شور و اشتیاق محمدسجاد و فریادهایش به در می رود.
26 آذر 1392

نتُن...نتُن

نَتُن... این کلمه ایه که: وقتی می خوام قلقلکت بدم، یا بازی بخورمت رو باهات انجام میدم یا وقتی می خوای دو شاخ بخور رو از برق بکشی و نمی ذارم، یا وقتی می خوام با سِرُم، بینی ت رو شستشو بدم، یا وقتی می خوای بری سر کابینت خوراکی ها و درِش رو که با هزار ترفند بستم رو بزور باز کنی و من سر می رسم، یا  وقتی داری چراغای خونه رو خاموش-روشن می کنی و صندلی ت رو مثلا یواشکی بر می دارم، یا اون وقتایی که می ری روی خواهرت می خوابی و فشارش می دی و سعی می کنم بلندت کنم تا زینب یک نفسی تازه کنه، تند تند و پشت سر هم به کارش می بری تا بتونی 100% به مقاصدِ پاک و خالص ت برسی. می خوای همه موانع ت رو از سر راه برداری ...
26 آذر 1392

همه چی می خوام... بـــــــــــــــله

با آهنگ عمو عمو زنجیر باف برای خودش می خواند: به به می خوام... بـــــــــــــــــله به به می خوام... بــــــــــــــــــله ماشین می خوام ... بــــــــــــــله د دَ می خوام ... بـــــــــــــــــــله آب بازی می خوام ... بــــــــــــــله  بغل می خوام .... بـــــــــــــــله بابا می خوام .... بــــــــــــــــــــله و قس علی هذا ...
17 آذر 1392

بی ایم دَ دَ

لباس های کثیف رو می برم که بشورم. محمدسجاد: می ریم دَ دَ؟ و بالا و پایین می پره و میگه: می ایم دَ دَ. لباس های تمیز رو می برم که پهن کنم. محمدسجاد: می ریم دَ دَ؟ و بالا و پایین می پره و میگه: می ایم دَ دَ. لباس های خشک شده رو جمع می کنم. محمدسجاد:  می ریم دَ دَ؟ و بالا و پایین می پره و میگه: می ایم دَ دَ. لباس های جمع شده رو تا می کنم. محمدسجاد:  می ریم دَ دَ؟ و بالا و پایین می پره و میگه: می ایم دَ دَ. لباس های تا شده رو می ذارم سر جای خودشون. محمدسجاد:  می ریم دَ دَ؟ و بالا و پایین می پره و میگه: می ایم دَ دَ.   ...
10 آذر 1392

تماس تلفنی

تماس می گیرم و با پدرش صحبت می کند. حدود 2 دقیقه در روز. --سلام - لبخند می زند. -- خوبی؟ - سر تکان می دهد. -- بازی می کنی؟ - آددده ه -- به به خوردی؟ - آددده ه -- مامان رو اذیت می کنی؟ - آددده ه  در تمام طول تماس های تلفنی ای که بهش می شود، لبخندش بر لبانش جاری ست.
6 آذر 1392

صندل و پاهای نیم وجبی!

همیشه خیال می کردم دختر ها هستند که صندل مامان هاشون رو توی خونه پاشون می کنن و مدام راه می رند و ذوق می کنند... اما حالا می بینم که پسر ها هم اینگونه اند! آن هم یک لنگ در پا! و کیف کردن های مدام...
1 مرداد 1392