اولين شکستگي سر
طي يک اتفاق غير منتظره و عجيب! آقا محمدسجاد از يه ذره بلندي به صورت کج افتاد زمين، با اين تفاوت که ايندفعه سرش شکست و بخيه خورد.
بماند داستان بخيه زدن که 5 تا بيمارستان رفتيم و هر کدوم ما رو حواله مي دادن به يه بيمارستان ديگه. 3 تاشون هم مخصوص کودک بودن!!
حدود 1 ساعت و نيم 2 ساعت بعد از واقعه رفتيم بيمارستان کودکان مفيد و تا 12 شب هم کارمون طول کشيد.
بيمارستان رو گذاشته بود روي سرش انقد با خواهرش بازي کرد بلند-بلند و خنديد!
باباش که رفته بود نسخه رو بگيره وقتي از در لابي اومد تو بلند فرياد مي زد: بابا اومد! بابا اومد!
موقع بخيه زدن اما از دماغ مان در آورد خنده ها رو.
دعا کنيم براي همه بچه ها...
آدم بايد هر ازگاهي همينجوري هم که شده بره بيمارستان تا قدر بچه رو زندگي و اينا رو بدونه.
انقد مشکلات داشتن بچه ها که نگو.
شفاي بچه ها، سلامتيشون، عاقبت بخيري شون صلوات