گریه با گریه
خیلی گریه می کرد.
یکجورایی عربده میکشید.
چشمام سیاهی می رفت از صداش!
خدایا چی کار کنم، چی کار نکنم؟ مستاصل شده بودم.
شروع کردم به ادای گریه اش را در آوردن.
او گریه کن ...من گریه کن...
اون داد بکش... من داد بکش!
یک آن صدای گریه اش قطع شد، میگفت: مامان بُلو. مامان بُلو.
فاتحانه ساکت شدم و صحنه رو ترک کردم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی