جبران می کنند...
بعد از نماز صبح، خانه را مرتب کردم.
لحظه ای آمدم کنارتان دراز بکشم، سرتان چسبیده بود به همدیگه و پاهای تان این طرف و آن طرف در حرکت.
مستِ خواب بودید.
کنار تو دراز کشیدم زینب.
دستان محمدسجاد هم در دستم.
انگشتانت دارند بزرگ می شوند و هر روز قوی تر پسرم.
می بی نم که خیلی خوب حرف می زنی و گاهی ریتمیک کلماتت را بیان می کنی و قوای تفکرت در حال شکفتن است.
چقدر خوب بود که بوسیدمت و نوازشت کردم.
هر دوی تان را.
مدام از خدا خواستم، کم کاری ها و اشتباهاتم را که یا ناشی از جهل است یا ناتوانی به حق اسم جبار خود، جبران کند.
یا جابر...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی