دو ساله ی سه ساله ی ما
اصلا فکرش را هم نمی کردم که اینطور بشود.
با زینب و محمدسجاد و یکی از خاله ها ساعت 8 صبح روز 3 محرم رفتیم جایی برای مراسم سخنرانی «عاشورا از منظر سوره مبارکه قمر»...
صحبت را شروع کردم و نزدیک به یک ساعت طول کشید.
آخرش که دیگر داشت مراسم تمام میشد محمد سجادم را بلا تشبیه بلاتشبیه مقایسه ی ظاهری و احساسی با نازبانوی عاطفه ها رقیه خاتون کردم.
واقعا نمی توانستم حرف هایم را ادامه دهم.
هق هق گریه خودم و حضار مجال از من می ربود.
--- بچه سه ساله با یک بچه 2 ساله از نظر جثه که فرق آنچنانی ای ندارد... فوقش یک ذره قد یک ذره وزن...
--- گریه که می کردم محمدسجاد که آنطرف داشت بازی می کرد یک هو برآشفت و گفت: مــــا ماااا
گفتیم بچه طاقت گریه ی آهسته را هم ندارد چه برسد به بند و اسیری و ...
---- بابایش که داشت از ماشین پیاده می شد که برود سر کار و ما بیاییم اینجا، پسر به پهنای صورت گریه میکرد و فغانِ بـــــــــــــابااااااااااااا سر داده بود... انقدر این کوچولوها وابسته اند...
---- ناراحتی که می کنند یک بستنی، یک شکلات، یک ناز و نوازش آرامشان می کند ... دیگر نیازی به صندوقچه نبود...
کربلا کاری کرده با ما، که خودمان و بچه هایمان در هر سنی که باشیم یک نمونه مثالی از سن و سالمان را می توانیم در آینه اش نظاره کنیم.
این هم از معجزات تاریخ است که همه را با کربلا پیوند می دهد.