باباي قهرمانم ...
سلام به همگي 102
ديشب در کمال ناباوري، محمدسجاد گرسنه بود و هر چي از غذاش مي خورد سير نمي شد.
حتي خوابش هم که مي رفت بعد از يک ربع بيدار مي شد و ابراز گرسنگي مي کرد.
يک بسته نان1 داشتيم رفتم که براش شير خشک درست کنم تا کمتر گريه کنه و راحت تر بخوابه.
ديدم که از باز شدنش يک ماه مي گذره و نمي شه ازش استفاده کرد.
مستاصل بودم نمي دونستم چي کار کنم!
اين پا اون پا کردم و شيشه شيرش رو جوشوندم و آب جوش هم آماده کردم.
نمي دونستم که همون شيرخشک رو بدم يا ندم. دچار دلهره مادرانه شده بودم.
بابا و محمدسجاد اومدن توو آشپزخونه، مدام ناله مي کرد. همون جوري بهم آويزون شده بود.
ساعت حدوداي 2 و 3 بود.
باباش لباس پوشيد و رفت تا يک نان1 ديگه بخره.
خريد و اومد.
حالا همه چيز اماده بود تا محمدسجاد راحت سير بشه و بخوابه.
ما هم يک شيشه براش شير خشک آماده کرديم و گذاشتمش تا خنک بشه.
همين که همه ي اين تقلي ها را کرديم.
محمدسجاد در حالت آويزون بودنِ به من، خوابش برد.
گفتيم شيشه رو ميذاريم بالا سرمون و هر وقت که بيدار شد مي ديم بهش مي خوره.
اما محمدسجاد اصلا بيدار نشد تا خود صبح!!!!
باباش صبح مي گفت: اوني که من براش خريدم رو نخورد ديگه؟!
خب نخوردش ديگه!
اين بود نمونه اي از فداکاري هاي باباي مهربون و قهرمون خونه ي ما