خنده کنیم زار زار...
سلام 336
با بابا و محمدسجاد نشستیم توی اتاق محمدسجاد خان!
بابا کتاب می خونن...
من مشقام رو انجام میدم...
محمدسجاد سر ویترینش نشسته و اسباب بازی هاش رو می ریزه و مدام حرف می زنه...
و به صورت جانانه ای باد می ده!
با صدای هر بادی، من و بابا کلی می خندیدیم.
طولی نکشید که خنده هامون تبدیل به گریه شد!
دیدیم تانکش رو داره می کشه روی زمین، اما تانک هی داره قهوه ای می شه!
این ما بودیم و این فرشِ مزین به خروجی های محمدسجاد و این تانکی که به جاهای مختلف کشیده شده بود و این رفتن بابا برای آوردن یک شلنگ 10 متری برای شستشو و این کمر مامان که نصف شد از دست کار پسر!!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از اینکه خراب کاری ها رو شستم و تمام شد، به باباش میگم:
واقعا احساس کردم الان مادر 2 بچه هستم!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی