آرزوی رسیده...
محمدسجاد پیش مامانم-که خدا خیلی خیر بده بهشون- بود و با زینب رفته بودم دکتر.
وقتی برگشتم هر چی دنبال پسر جون می گردم نیستش!!!
مامانی میگه:
انقد نی نی، نی نی کرد تا خوابش برد!
و به این شکل:
بلندش کردم خیس خالی بود از عرق!
فکر کنم توی این 40 روز آرزوش بود که جای نی نی بخوابه. از من هم کلی خواسته بود و من اجازه نداده بودم.
به آرزوش رسید.
مامانی ها برآورده کننده ی آرزوی مغزهای بادام هستند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی