مش محمدسجاد
سلام به همگی 171
برای اولین بار بابا و مامانم من را با خودشان بردند به شهرِ مهربانی ها...
شهری که وقتی در آن نفس می کشیدم انگار عطر سیب همه ی وجودم را در بر می گرفت.
خیلی عالی بود.
توی صحن های حرم روی فرش ها غلت می زدم.
از آب گوارای آنجا می نوشیدم(البته مامانم نمیذاشت زیاد بخورم انگشتش رو خیس می کرد و می کرد در دهانم)
مامان و بابام خیلی خوشحال بودن که من رو آوردن اینجا و چپ و راست از من عکس می گرفتند، فارغ از اینکه بدونن:
من قبلا با امام رضا دوست بودم. یعنی قبل از اینکه بیام وارد دنیا بشم.
برای همه دوستام که باهم بدنیا اومدیم هم دعا کردم.
و همچنین همه اونایی که با هم بدنیا نیومدیم.
امیدوارم آثار این زیارت جمعی، جاودان بماند و توشه ی راهمان شود برای سفر آخرت.
الان من یک مَش محمدسجاد راستکی هستم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی