آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

بازی و فراغت مادر

یکی از راه های رهایی از دست نوگلان باغ زندگی این است که  در ابتدای روز، هنگامی که تازه از خواب برخواسته اند،  حساااااابی با آنها بازی کرد. برایشان وقت گذاشت. سر به سرشان گذاشت. و اساسی انرژی صرفشان کرد و انرژی تمام نشدنی شان را خرج کرد. با این کار می توان از بقیه روز با درصد بیشتر از روزهای دیگر بهره برداری کرد. ...
5 مهر 1393

چرا

محمدسجاد تبدیل به یک پرسشگر حرفه ای و قهار شده. همه چیز براش سواله. عکس دوست باباش رو نشون میده میگه : کیه؟ میگم: عمو. میگه: چرا؟!!!! :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: - بابا جوونم کجاست؟ / سر کار. - چراا؟؟؟!!! :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: و قس علی هذا
3 مهر 1393

الو ... بابا جونم

تلفن را بر می دارد تماس می گیرد: سلام بابا جونم پس کی میای خونه مون؟ -حتی اگر 1 ساعت از رفتن بابا جونش گذشته باشد- همچین پسر با احساس و خوش زبانی داریم، و البته تاثیر کلامش تا پاسی از شب طول می کشد.
24 شهريور 1393

کمک می کنم

هنگامه ی شام جلسه خانوادگی مدرسه قرآن بود که یک قابلمه ی بسیار بزرگ آش وارد شد. ۴ نفر مرد تنومند هر یک سمتی از آن را گرفته و حمل میکردند. یکی از این تنومندان قدش مشخص نبود، فقط پاهایش در حرکت تند جلو وعقب میشد. وقتی قابلمه بر زمین گذاشته شد، از مرد گمنام رونمایی شد. او کسی نبود جز: آقا محمدسجادِ قوی و قهرمان و مستقل و یاری رساننده دیگران.
20 شهريور 1393

اسباب کشی

بالاخره اسباب کشی ما هم تمام شد و وارد منزل جدید شدیم. بسیار فعالیت جذابی بود. در عرض ۱۰ روز از جایی جمع شدیم و جایی دیگر پهن. بچه ها هم صفایی کردند. از تمام اقوام بالاخص دوستانم که حق خواهری بر گردنم گذاشتند کمال سپاسگذاری رو دارم. جبران کنیم ایشالا
16 شهريور 1393

بدون عنوان

یک سفر درون شهری یک ساعتی با اتوبوس داشتیم. من و مربا و عسل ، سه تایی. هر چقدر هم آقای پدر گفتند سخت است و اذیت میشید و ... گوش هر ۳ تایمان بدهکار نبود. یکی دوبار با محمدسجاد سوار شده بودم اما خیلی کوچک بود. ایندفعه اما فرق داشت. با هدایتگری او رفتیم و از در جلو سوار اتوبوس شدیم. رفت و یک جایی پیدا کرد روبرپی من  وراحت  نشست. با هر بار باز شدن در اتوبوس، ذوقی کودکانه فضا را پر میکرد و توضیحاتش در مورد حرکت کردن و نکردن ماشین، چاشنی آن بود. دو بار جایمان را عوض کردیم، درآخر هم ته اتوبوس ساکن شدیم و نشستنی در کار نبود و مدام شعر می خواند و از سر و کول میله ها بالا میرفت. در کل خاطره ی به یادماندنی خوبی بود. هر لحظ...
31 مرداد 1393

همگی به پیش

کفش های جغجغه ای زینب را برداشته و به زور می خواهد پای دخترک را در کفش کند... کلا اهل راه انداختن دیگران است.      
23 مرداد 1393