آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

عزم کنیم در سال نو ...

سال 94 را 4 تایی آغاز کردیم بدون اینکه یک عضو جدیدی چهارمان را به پنج تبدیل کرده باشد. سال 92 محمدسجاد همراه مان بود. سال 93 زینب همراه مان شد. و سال 94 ادامه مسیر را با همدیگر گام به گام طی خواهیم کرد. فروردین .... تیر .... مهر ...... دی اردیبهشت... مرداد .... آبان..... بهمن خرداد .... شهریور ..... آذر ..... اسفند ماه ها در پس هم می آیند. فرزندانمان بزرگ می شوند و آنچه در آنها هک می شود؛ مهر و محبتی ست که از پدر و مادر به فرزندان سرایت می کند. ای پدر.... ای مادر .... اگر مهر مان کم شود؛ اگر محبت مان نوسان داشته باشد, در پایان این ماه ها، و این سال ها؛ فرزندانمان گلی برای شکفته شدن نخواهند داشت ...
2 فروردين 1394

فکر زینب

دستم را گرفته که بریم برایم کفش بخر. کفش دارد، وارد مغازه شلوار فروشی می شود. چون ندارد. یک شلوار کوتاه دارد و یک شلواری که هیچ چیزی به اسم زانو ندارد! برایش شلوار می آورند؛ نشانش می دهم. می گوید: قشنگه. می گوید: برای زینب هم بخریمش. آقای مغازه دار، پیراهن مردانه شماره3 ای را می آورد، سبز و زرد چهارخانه. می گوید: قشنگه. می گوید: برای زینب هم بخریمش.   پسر مهربان من... پسر به فکرِ دیگران من... پسر با معرفت ... پسر با مسئولیت ... پسرم که 3 روز دیگر 3 ساله ت تمام می شود
2 اسفند 1393

واکسن 18 ماهگی

واکسن 18 ماهگی ات را وقتی زدیم که یک خواهر 20-30 روزه داشتی. راحت و آسوده بودی و کمی درد همراهت بود. استراحت می کردی و برای خودت فرمانروایی می کردی. یک عروسکِ ناز داشتی و مالکش بودی. امروز واکسن 18 ماهگی خواهر گلت را در حالی زدیم که یک برادر 2 سال و 11 ماه و 25 روزه داشت. درد دستش زیاد بود. استراحتش همراه با پرش های شما در کنار بالینش بود. و گه گاه فشارهایی که بر بازوانش می آوردی تا همدردی است را با او نشان دهی. و اشک های او بود که سرازیر می شود. محمدسجادم؛ اگر نبودی زینبم دردش را به آسانی نمی توانست تحمل کند. بازی ها و طنازی های کودکانه ات تمرکزش بر درد را کم می کرد. و شیطنت هایت لبخند را بر دلش جاری می ساخت...
28 بهمن 1393

قصه شب

شب ها موقع خواب: مامان برام قصه بگو. منم براش قصه میگم: دست محمدسجاد چشم تسنیم و محمد سجاد پای محمدسجاد و ... کلا هر کاری که در طول روز با اعضای بدنش و با توانمندیهاش در حال انجام هست رو تبدیل به  شعر و قصه می کنم شب تحویلش میدم. اونم کیف میکنه و می خوابه.
25 بهمن 1393

توقعاتی از جنس نور

سویی شرتش را بر می دارد به بهانه ی اینکه بپوشد و برود در ساختمان گشتی بزند و به همسایه ها سری. در حال خواباندن خواهرش هستم. در را پشت سرش می بندم. خانه آرام می گیرد. زینب می خوابد. بعد از دقایقی نسبتا طولانی، کسی در می زند: :سلام مامان، من برگشتم.  زیمب کجاس؟ -خوابیده. :گریه کرد من رفتم؟  -نه مامان جون، خوابید شما که رفتی. :نه حتما خسته بوده گریه نکرده. و الا ناراحت میشه من میرم!!!! می آید توو. می رود بالای سر زینب و دست در دست می آیند بیرون! دیگر خانه ساکت نیست. ...
25 بهمن 1393