بدون عنوان
یک سفر درون شهری یک ساعتی با اتوبوس داشتیم.
من و مربا و عسل ، سه تایی.
هر چقدر هم آقای پدر گفتند سخت است و اذیت میشید و ... گوش هر ۳ تایمان بدهکار نبود.
یکی دوبار با محمدسجاد سوار شده بودم اما خیلی کوچک بود.
ایندفعه اما فرق داشت.
با هدایتگری او رفتیم و از در جلو سوار اتوبوس شدیم.
رفت و یک جایی پیدا کرد روبرپی من وراحت نشست.
با هر بار باز شدن در اتوبوس، ذوقی کودکانه فضا را پر میکرد و توضیحاتش در مورد حرکت کردن و نکردن ماشین، چاشنی آن بود.
دو بار جایمان را عوض کردیم، درآخر هم ته اتوبوس ساکن شدیم و نشستنی در کار نبود و مدام شعر می خواند و از سر و کول میله ها بالا میرفت.
در کل خاطره ی به یادماندنی خوبی بود.
هر لحظه به فکر این بودم که اگر زینب بدقلقیدکرد پیاده میشوم و ماشین میگیرم اما انقدر با دیگران ارتباط گرفته بود و از بغل من با بقیه اَدَبَدَ میکرد.
به هر زوری بود رسیدیم و لذت همراه با سختی ای رو به تصویر کشیدیم.