توقعاتی از جنس نور
سویی شرتش را بر می دارد به بهانه ی اینکه بپوشد و برود در ساختمان گشتی بزند و به همسایه ها سری.
در حال خواباندن خواهرش هستم.
در را پشت سرش می بندم.
خانه آرام می گیرد.
زینب می خوابد.
بعد از دقایقی نسبتا طولانی، کسی در می زند:
:سلام مامان، من برگشتم. زیمب کجاس؟
-خوابیده.
:گریه کرد من رفتم؟
-نه مامان جون، خوابید شما که رفتی.
:نه حتما خسته بوده گریه نکرده. و الا ناراحت میشه من میرم!!!!
می آید توو. می رود بالای سر زینب و دست در دست می آیند بیرون!
دیگر خانه ساکت نیست.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی