آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

تلفن بازي

يکي از شب هايي که خوابش نمي برد، با هم زنگ زديم به شماره تلفن عمو پورنگ... خداييش انقد جذاب و پر از هيجان بود که به همه مون حق دادم خواب از سرمون بپره. شما هم امتحان کنيد: نهصد و نه نهصد و هفت دو سه چار پنج ...
5 دی 1392

خوابيدن با دردسر يا بي دردسر...

سلام 225 جديدا اغلب شب ها با بابا، مي روند پياده روي. از اين کوچه به آن کوچه. از دنبال اين توتو (گربه) به دنبال آن توتو (گربه) دويدن. شده يکي از بازي هاي شايد روزانه ي پسر و پدر. حتي گزارش رسيده که توي سطل هاي زباله ي شهري هم رويت شدند!!! وقتي که مي رسند خانه، محمدسجاد ديگر نايِ ورجه وورجه هاي شبانه را ندارد. خسته ي خسته است. انگار از يک کوه نوردي سنگين برگشته. مي افتد روي تخت و با خميازه هاي پي در پي غرق خواب مي شود. چه لذتي دارد راحت خوابيدن بچه ها. ...
28 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام 316 خريد جديد ما از کانون پرورش فکري براي فرزند دلبندمان که از خوش روزگار پسر ارشد ما نيز مي باشد. و به همين نسبت خان دايي نيز به او در آينده اطلاق مي گردد   اسم اين بازي برج قورباغه  است. با محمدسجاد طبقات را روي هم سوار مي کنيم، و با دو توپِ​صداداري که دارد، از حفره هاي هر طبقه توپ را داخل انداخته و بعد از غلتيدنِ​توپ به بيرون مي افتد و شادي و نشاط چند دقيقه اي اي را براي ما به ارمغان مي آورد.   با چند بار چيدن اين طبقات، نحوه ي درست چيدن آن مشخص مي شود. پيشنهاد مي کنم حتما اين بازي رو براي فرزندتان تهيه کنيد. هم از نظر تجسم کردنِ محيط و اشياء اطراف براي شان مفيد است - بحساب هم ...
2 خرداد 1392

همه آماده! چار دس ت و پــــا

سلام به همگی 270 دیشب 4دست و پا از دستم فرار می کرد وروجک جونم. من 4 دست و پا شده بود و مثلا جوری که حواسم بهش نیست حرکت می کردم. بیشتر برعکس جهتی که اون می رفت. محل نمیذاشتم بهش. بعد یهو از بین دست و پاهام به حالت چپکی نگاش می کردم و محمدسجاد هم جییییییییغ می کشید و دَر می رفت. بعد که دَر می رفت منم دِ برو می رفتم دنبالش و می گفتم هام هام... اومدم بخورمت... الهی فداش شم ... می رفت به میز و زیرتلویزیونی و مبلا متوسل می شد و می ایستاد و  می خواست از دست من فرار کنه و بره بالای اونا. وای که چه تلاشی از خودش به خرج میداد. چه جیییییییییییغایی می کشید. چه خنده هایی می کرد. در حین اینکه ب...
21 دی 1391

وقتی بابا می آید...

سلام به همه 269 دیروز یک کار باحالی با این پسر انجام دادیم... صدای اومدن باباش اومد... محمدسجاد تکیه داده بود به دنبه(اسم کاناپه ی خونمونه) با هم دیگه دستامون رو به حالت شعار دادن بالا و پایین می بردیم و می گفتیم: بابا... بابا... بابا... بابا انقدر این پسر و البته مامان پسر ذوق زده شده بودن با اینکار که حدّ نداره. البته پروژه تا قبل از تو اومدن بابا تموم شد چون وارد مرحله ی بعد بازی که دالی بازی با باباست شدیم. میریم پشت در قایم میشیم و محمدسجاد تا کمر خودش رو کج می کنه به سمت درِ باز شده که باباش رو ببینه!!!!!!!! بهش می گم: بچه! چرا دالی بازی مون رو خراب می کنی! ولی باباش رو که می بی نه مدهوش میشه! ...
20 دی 1391