سلام به همه 269 دیروز یک کار باحالی با این پسر انجام دادیم... صدای اومدن باباش اومد... محمدسجاد تکیه داده بود به دنبه(اسم کاناپه ی خونمونه) با هم دیگه دستامون رو به حالت شعار دادن بالا و پایین می بردیم و می گفتیم: بابا... بابا... بابا... بابا انقدر این پسر و البته مامان پسر ذوق زده شده بودن با اینکار که حدّ نداره. البته پروژه تا قبل از تو اومدن بابا تموم شد چون وارد مرحله ی بعد بازی که دالی بازی با باباست شدیم. میریم پشت در قایم میشیم و محمدسجاد تا کمر خودش رو کج می کنه به سمت درِ باز شده که باباش رو ببینه!!!!!!!! بهش می گم: بچه! چرا دالی بازی مون رو خراب می کنی! ولی باباش رو که می بی نه مدهوش میشه! ...