خدايي مي کنم نقطه
سلام به همگي 86
امروز يکي از خاله هايم آمده بود که من و مامانم را ببيند. البته بيشتر آمده بود که مامانم و من را ببيند!
يک نامه اي به مامانم هديه داد که خيلي عالي در آن قلم زده بود.
قسمتي از آن را برايتان سطر مي کنم:
«.... قدمش مبارک!
و نگاه کن به کوچکي و بي پناهي و نيازهاي لحظه به لحظه اش.
که دمي تو را از خود غافل نمي خواهد و نمي تواند ببيند.
هيچ کسي را در دنيا نمي شناسد جز تو.
با هيچ کس پيوندي ندارد جز تو.
به هيچ کس اميد نمي بندد جز تو.
به هيچ کس آرام نمي گيرد جز تو.
فقط و فقط تو را مي شناسد و تو را مي خواهد. عجيت "يکّه شناس" است.
اوج نياز و بيچارگي اش را حسّمي کني؟
اوج قدرت و حيات خودت را درک مي کني؟
اگر او را محروم کني، چه کسي او را مي پرورد؟
و تو...
که خود او را آورده اي و خواسته اي و دوست داشته اي؛ مي شود محرومش کني؟
مي شود کنارش نباشي و نماني؟
آن هم زماني که نياز و تکيه گاه و اميد او، فقط و فقط تويي!
تجربه ي خدا بودن، اله بودن، تمام اميد و پناه کسي بودن، همه کسِ کسي بودن، تجربه ي سخت و شيريني است.
مي فهمد آدم که براي خدا بودن، به چه مايه از هستي و حيات و قدرت و علم و تمام آنچه را که مي طلبد، احتياج دارد.
خدايي کن؛ مادر خوب!
خداي خوبي باشي صلوات....»