داستان
سلام به همگي3
ديروز عصر يک اتفاق جالب افتاد.
بابام از شدت روزه داري خوابيده بود مامانم هم يک دفعه دستش رو گذاشت روي من، و شروع کرد به داستان تعريف کردن.
از خدا و خلقت دنيا و اينکه خدا چند هزارتا از بچه زرنگاش رو واسه اينکه بقيه بچه ها درساشون خوب بشه و نمره خوب بگيرن فرستاد تا کمکشون کنه.
بعد مامانم يکي يکي، اسماشون رو گفت و يک سري از خصوصيات منحصر به فرد هر کدوم رو برام توضيح داد.
احساسم اينه که همشون رو ميشناختم.
و خيلي هم دوستشون داشتم.
مثلا پدرمون آدم عليه السلام، ابراهيم عليه السلام، نوح عليه السلام، شعيب عليه السلام، موسي و عيسي عليهما السلام و ....
خداي مهربون و توان مند من؛
اينها با تلاششون کاري کردن که لايق توجه تو شدند، من و دوستام رو هم از پر تلاش هاي مورد توجه خاص خودت قرار بده.
الهي آمين
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی